فرشته ی از راه رسیده ی من...

ای مرغ دلم از این قفس بیرون شو...لیلات تو را می طلبد مجنون شو


چه حکمتیست

از اندوه جهان فهمیده ام او

برنمیگردد

☘️


جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 

ای داغ همیشه تازه ی من..

سلام امام حسنم

قلبم امشب برات میزنه

و این روزها

که روزای بازگشت منه

دوستت دارم مهربونم

☘️


جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 

به عنوان گروه های تلگرامی دقت کنید

عضو گروهی تلگرامی بودم مربوط به قضات رسیدگی به پرونده های مواد مخدر، که از نظریات قضایی آنها بهره ببرم.

چندی پیش یک نفر پیامی در گروه فرستاد باز کردم دیدم قیمت انواع مواد مخدر ریز و درشت، جزیی و کلی را داده، نام و مشخصتاش را نوشته و شماره تماس گذاشته همراه با آدرس و در پایان تحت شرایطی تخفیف هم میداد. بسیار خندیدم. از آن اتفاقات نادر و قابل توجهی بود که اگر خودم ندیده بودم باور نمیکردم.

به زندانی ای میمانست که انتهای تونل فرار را در اتاق رییس زندان زده

موقعی که میخواستم به سجاد نشان دهم قاچاقچی محترم دوزاری اش افتاد و پیام را حذف کرد

☘️


چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

چارچوب

خانمی برای مشاوره آمده بود. با مرد متاهلی وارد رابطه شده بود و همسر نگون بخت وی از رابطه بو برده بود و از خجالت این خانم درآمده بود. حالا ایشان میخواست شکایت کیفری علیه همسر اقا کند!

هر کدام از همکارها خط قرمزی برای قبول پرونده ها دارند. بعضی پرونده موادمخدر قبول نمیکنند، بعضی قتل، بعضی طلاق و ...

خط قرمز من پرونده هایی است که شخص با مرد متاهل وارد رابطه شده باشد( که الحمدالله کم هم نیستند!)

جایی خواندم نوشته بود خانمی از حقوقدانی پرسید تا کی قانون به مردها اجازه میدهد همسر دوم اختیار کنند؟ حقوقدان پاسخ داد: تا وقتی هیچ زنی قبول نکند وارد زندگی مرد متاهلی شود

☘️


دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴ |

 

سلام

من مضطرب بودم تا ببینمت و اروم بشم یادم نیست میشدم ...

اما الان ارومم و دیدنت چرا مضطربم میکنه و دلم گریه میخاد🥺


جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ |

 

اربعین و چهلم تو

امروز فهمیدم رفیق فابریک داشتی زنموی عزیزم

خیلی خوشحال شدم

دوستت دارم و خوبه میدونستی دوستت دارم

جات خوب باشه عزیزم

❤️🕊


پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ |

 

درود

میگفت(میگوید) غذا مشکلی نیست نیازی به غذا ندارم

و من دقیقا میدانستم به چه چیزی نیاز داشت..

☘️


دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ |

 

پنبه

تنها زندگی میکرد با دو پسر و یک دختر دم بخت. پسرها بسیار ناخلف و بلای جان این مادر

برای پرونده پسرش آمده بود پیش من. وضعیت مالی مناسبی نداشت در مراحل ابتدایی(همان جا که وکیل قدرت قلم زدن و قدم زدن روی پرونده را دارد) نتوانسته بود وکیل بگیرد

شش ماه می آمد و میرفت با دل خون و اشک و آه و غصه و هر چقدر میگفتم آرام باش و زندگی ات را ادامه بده میگفت وقتی این حکم شکست قول میدهم شاد باشم و زندگی کنم. میگفتم به خودت برس ارایشگاه برو باشگاه برو ورزش کن آشپزی کن شعر بخوان و هر کاری جز غصه خوردن میگفت اره بعد از اینکه خیالم از این حکم راحت شد دوباره زندگی میکنم.

امروز حکم را در دیوان عالی شکستم به محض اینکه رای را خواندم گوشی را برداشتم تا خبر خوش را بدهم دیدم خودش تماس گرفت. با ذوق گفتم سلااااااام و منتظر شنیدن سلام ذوق زده او بودم که هق هق کنان گفت به دادم برس خانوم وکیل پسرم را گرفتند

منظورش آن یکی پسر بود..

یاد این بیت از حضرت حافظ افتادم:

گلیم بخت کسی را که بافته اند سیاه

به آب زمزم و کوثر، سفید نتوان کرد...

☘️


یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

حاچ خانوم

اخلاق من مثل سگ میماند(البته که سگ ها خیلی هم خوش اخلاقند و دوست داشتنی) تا تماس ضروری نباشد جوابشان را نمیدهم مشاوره مجانی هم اصلا و ابدا

اما یک حاچ خانومی هست گاهی تماس میگیرد و مشاوره میخواهد. چنان این حاچ خانوم به دل من مینشیند که گاهی بیش از نیم ساعت تلفنی حرف میزنیم. تاحالا هم ندیدمش و نمیدانم شماره من را چطور پیدا کرده اما هر وقت شماره اش را میبینم با ذوق جوابش را میدهم

امروز جلوی دادگستری ایستاده بودم زنگ زد، به خودم آمدم دیدم سی و شش دقیقه باهم حرف زدیم و شاید سه دقیقه اول مشاوره بوده از دقیقه چهار به بعد غیبت زن دوم برادرش را میکرد و من هم عین زن های با حوصله خانه دار که چند کیلو سبزی گذاشتند وسط، دل به دلش میدادم

امروز فهمیدم هر هفته میرود جمکران و عوض مشاوره های رایگانی که از من میگیرد برایم نماز میخواند

☘️


شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

انشانتی

از اولین اصولی که در دوران کاراموزی آموختم این بود که موکل بدون معرف را نپذیرم اما خانم سر گذاشت در دفتر که میخواهم فلانی را ببینم و از آنجا که مرغش یک پا داشت سخت گیری نکردم تا بیاید حرف دلش را بزند و بعد به بهانه ای خودم را خلاص کنم.

چهل دقیقه حرف زد! از بدی ها و ظلم و ستم هایی که همسرش طی بیست و پنج سال زندگی به او و فرزندانش روا داشته حرف زد. اصولا یک طرفه به قاضی نمیروم و به صرف حرف یک طرف، طرف دیگر را قضاوت نمیکنم ولی در نظرم شوهر بسیار ظالم و نامهربان و ستمکار داشت و یک جایی دیگر طاقت نیاوردم و بلند گفتم الهی خیر نبیند.

زن گردنش را کج کرد و با حالت و معصومانه و صدایی گرفته گفت مرد بدی است، نه؟ گفتم بله متاسفانه بعضی مردها هم اینطور از آب در می آ... حرفم را قطع کرد و گفت: و شما وکیل این مرد بد هستی!

برق از سرم پرید و در عرض چند ثانیه تمام موکلین مرد را در نظر آوردم تا بفهمم این همسر کدام یکی است، نتوانستم و با بهت و تعجبی که کاملا مشخص بود پرسیدم کی؟

نامش را گفت و در حالی که بلند میشد گفت لطفا مرا طلاق نده. من با تمام بدی هایش هنوز هم دوستش دارم.

طفلک آمده بود جلوی حکم طلاق را بگیرد. غافل از اینکه کار از کار گذشته بود

☘️


پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

شمشیر

انتخاب منشی را انجام دادم. سرانجام تسلط به زبان انگلیسی و فرانسه را به سابقه کار ترجیح دادم و مینو را انتخاب کردم. به امور دفتری و بایگانی هم مسلط است و احتمال کمی دارد از انتخابش پشیمان شوم و حالا از اینکه منشی دفترم به دو زبان خارجی مسلط است به خودم میبالم.

امروز جلسه دادگاه پر تنش بود. همکار عزیز ( وکیل طرف مقابل) شمشیر را از رو بسته بود. به ظاهرش میخورد با سابقه باشد اما بسیار غیر حرفه ای عمل میکرد و در استراتژی دفاع دچار اشتباه محاسباتی شده بود. بجای چالش حقوقی و تکیه بر اصول و مواد قانونی، جنگ روانی راه انداخت.

برادر غافل از این که وکلای زن هیچ گاه در جنگ روانی شکست نخواهند خورد

☘️


سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

اولین قدم

بیش از ده نفر بودند. به تنهایی نمیتونستم با همه مصاحبه کنم

از سجاد خواستم بیاید کمک تا نشان دهم برای وقتشان که هر کدام از گوشه ای از تهران آمده بودند، ارزش قائلم و شرمنده حضورشان نشوم.

ای کاش میتوانستم همه را استخدام کنم و هیچکدام نا امید برنگردند. طبیعتا نمیشود.

از بین این دوازده نفر چهار نفر متاهل بودند که به درد کار من نمیخورند. دو نفر فاصله محل سکونتشان به دفتر زیاد بود و دو نفر نیز مهارت ارتباطی نداشتند.

خلاصه سه نفر را من پسندیدم و یک نفر را سجاد. آنکه سجاد پسند کرد را با حرکتی نا جوانمردانه از لیست حذف کردم و وقتی علت را پرسید گفتم چون تو انتخابش کردی. کلی خندید.

از بین این سه نفر، یک نفر به زبان انگلیسی و فرانسوی مسلط است که مجذوبم کرد و نعمتی برای دفتر وکالت محسوب میشود، نفر دیگر ۱۳ سال سابقه کار در دفتر وکیل دارد، و آخری فقط شور و شوق زیاد برای به دست اوردن اینکار، که به دل من نشست.

کاش میشد این سه نفر را باهم استخدام کنم

شاید هم یکبار دیگر آگهی کنم و شانسم را امتحان کنم ببینم شخصی به تورم میخورد که هر سه این مزیت ها را باهم داشته باشد؟

گمان نمیکنم

☘️


یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

مالکیت

اگر میدانی در این جهان کسی هست

که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر میکند

و صدای قلبت، آبرویت را به تاراج میبرد

مهم نیست که او مال تو باشد؛

مهم این است که فقط باشد

زندگی کند، لذت ببرد

و نفس بکشد

☘️


شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

شنبه

من از همان هایی هستم که کارهای مهم را باید شنبه آغاز کنم.

البته که نیستم. اما گاه اتفاق میافتد و من هم بدم نمی اید. خلاصه از فردا وارد محیط جدید کار میشوم و دفترم را افتتاح میکنم

چالش بزرگی که پیش رو دارم انتخاب منشی است. چند نفری تماس گرفته اند تا بیایند حضوری ملاقاتشان کنم و برانداز. ای کاش میتوانستم دست اکرم را بگیرم و بیاورم پیش خودم. با همه ناسازگاری های من میساخت با بدخلقی ها و با توقعات زیادم.

انقدر ماهر شده بود که وقتی صدایش میکردم میگفت آماده است. حظ میکردم. حیف که دیگر ندارمش. بدون شک بزرگ ترین حسرتم از این جابجایی اوست. بگذریم

یکشنبه از صبح تا غروب را برای مصاحبه گذاشته ام ببینم کدامشان به درد من میخورند. با خودم گفتم سابقه کار را لحاظ میکنم هر کس سابقه بیشتری داشت چشمم را میبندم و انتخابش میکنم اما مطمئنم اینطور نمیشود.

در نهایت کسی را انتخاب میکنم که حس بهتری از وجودش بگیرم حتی اگر سابقه کار نداشته باشد

☘️


جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

تنظیمات کارخانه

برای اولین بار جان خودش را قسم داد، اصلا اهل قسم دادن نیست

یک لحظه خشکم زد اما خودم را در سریع ترین حالتی که میتوانستم جمع و جور کردم؛ با اکراهی که امید داشتم مشخص نباشد قسم خوردم و گفتم:

-قانع شدی؟

-تا حدودی

(فهمیدم اصلا قانع نشده) تا سر از چیزی که میخواهد در نیاورد ول کن نیست.

با حالتی که متوجه دلخوری اش شوم گفت:

-دل بستن به کار بهتر از دل بستن به آدم هاست

-متوجه کنایه جمله ات شدم

- آفرین

☘️


پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

اولتیماتوم

دوماه فرصت داده تا پروسه را کلید بزنم. ضمانت اجرا هم گذاشته: اگر نزنم از دستم میرود

چه سخاوتمند.

نمیتوانم پیش بینی کنم تا دهم مهر چه میشود

به هر حال از اولتیماتومی که داد استقبال کردم و سعی کردم نشان ندهم تهدیدش را احساس کردم.

البته فقط سعی کردم

☘️


پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ |

 

کلاهبردار

هنوز پرتابه های نقل مکانم از دفتر ادامه دارد. میخواهند مهمانی ترتیب دهند که با مزاج من خوش نمی اید.

از آن مهمانی های زورکی که فقط باید نقش بازی کنم و زیر چشمی به ساعت نگاه کنم و عقربه ها در کند ترین حالت خودشان حرکت کنند.

به چشم خودم دیدم یکی از همین مهمانی ها تا صبح طول کشید(صبح واقعی). فرق این مهمانی این است که بخاطر من ترتیب داده شده و دور از ادب است رد کنم یا زودتر از همه جمعشان را بهم بزنم.مجبورم بر خلاف طبیعت مبارکم،با این مسئله کنار بیایم.

دیشب پرونده ها و اسناد و مدارک را به دفتر جدیدم انتقال دادند. هنوز موکلینم نمیدانند رفته ام. چیزی که برای من در جابجایی وکلا بیش از همه جالب است این است که وقتی موکل به دفتر مراجعه میکند و تابلوی وکیلش نیست دلش هوررری میریزد پایین و با خود میگوید ای داد بیداد این کلاهبردار بود و خود را وکیل جا زد. این را چند بار دیده ام که زنگ دفترم را زدند و پرسیدند:

-فلانی واقعا وکیله؟

- بله چطور؟

- اخه تابلوش نیست دفتر را جمع کرده و رفته منشی هم نیست

- خب برادر من، دفتر جدید گرفته تماس بگیر آدرس میدهد

- جواب نمیدهد. هیچ کاری هم برای پرونده من نکرده، این از اول هم معلوم بود کلاهبردار است

☘️


چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ |

 

شارژ آخر

سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم

همه گریه می‌کردند هر کس یک گوشه ماتم گرفته بود. انگار مثلا من مُرده بودم. خودم را به کار سرگرم کردم و تظاهر کردم گریه هایشان را نمیبینم و نمیشنوم اما نشد.اکرم آمد بغل گوشم و گفت نمیتوانم دوریت را تحمل کنم و زد زیر گریه.

فکر میکردم من باید محکم باشم همچنان مثل یک خانم وکیل قدرتمند بایستم و دست بدهم و خداحافظی کنم. آنقدر فضا ماتم گرفته بود که اشک امانم را گرفت و بدون خجالت گریه کردم و لحظه ای درنگ کردم که بمانم. اما پیشرفت کاری ام در گرو این جابجایی است و مردشور دنیا را ببرند که باید دلت را زیر پا بگذاری و بروی و در نهایت چه میشود؟ هیچی. وراث عزیز اموالمان را تقسیم میکنند.

همانطور که حدس میزدم سخت ترین قسمتش پایین اوردن تابلوها بود. هیچکس نتوانست تماشا کند هر کس گوشه ای خزید و گریه کرد. رویا بلند بلند گریه میکرد

خودم ماندم دست کشیدم و گرد و غبارشان را گرفتم. اما این آخرین کاری بود که کردم. نمیشد ماند تحمل نداشتم و نمیخواستم بیش از این اذیتشان کنم.

بهانه کردم که باید بروم دادگاه. تک تکشان را بغل کردم و بوسیدم و قبل از سرازیر شدن دوباره اشک‌هایم، از دفتر رفتم

خوب شد صبح زود رفتم. عکسی که میخواستم را گرفتم

چندی دیگر، از دفتر جدیدم مینویسم از شادی چیدمان جدید، آدرس جدید و همکاران جدید

همین اندازه بی رحم

☘️


سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ |

 

فردا

توصیه کرده اند بلند بنویسم و از آنجا که بدون هیچ دلیلی بعضی توصیه ها به دلم مینشیند، بلند مینویسم

فردا آخرین روز حضورم در دفتر است.

دفتری که اولین روز کاری ام را در آن شروع کردم. کاراموز بودم با هزار امید و آرزو. با ذوق و شوقی که نمیتوانم توصیفش کنم پس تلاش نمیکنم

یک مقنعه بزرگ مشکی سر کرده بودم با مانتوی بلند تیره و کفش هایی شبیه کفش مردانه بند دار. هیچ آرایشی هم روی صورتم نبود. آن روز سرپرستم به گرمی با من برخورد کرد و اتاق ویژه و مجزایی به من داد. انتظار نداشتم از روز اول کاراموزی صاحب اتاق مجزا و دفتر مخصوص خودم شوم. اما خدا هر وقت بخواهد به بنده هایش حال میدهد و آن روز واقعا حال داد و من از ذوق دست به دوربین شدم(کاری که به ندرت انجام میدهم) و از خودم و دفترم هفت هشت تا عکس سلفی گرفتم که بسیار مورد پسندم میباشد.

این گذشت و با کوله باری از تجربه با یک عالمه شکست و چند تایی هم پیروزی بزرگ( که نیاز است به خود ببالم) به درجه پایه یک نایل شدم و همان دفتر را برای ادامه روند کار اجاره کردم(زمان کاراموزی اجاره پرداخت نمیکردم). اگر ذوق اجاره کردن آن دفتر پس از پایه یک شدن بیش از روز اول کاراموزی ام نبود، کمتر هم نبود پس در آن روز بزرگ هم چند تایی عکس سلفی خودم را مهمان کردم که وقتی کنار عکس روز اول کاراموزی ام میگذارم جز برقی که از ذوق در چشمانم در هر دو عکس هویدا است، ویژگی های ظاهری ام یک عالم متفاوت است.

و فردا... نمیدانم اگر سلفی سوم را بگیرم میشود غم درونش را دید یا نه. راستش را بخواهید دلم میخواهد غمم در عکس مشخص باشد تا هر وقت آن سه سلفی را کنار هم تماشا میکنم یادم بیاید چقدر از روز آخرم در آن دفتر غصه داشتم

تابلوها را فردا پایین می آورند و میپرسند کجا بگذاریم؟ من خودم را به نشنیدن میزنم و سرم را گرم کار میکنم و آنها مجبور می‌شوند بلند تر بپرسند: خانم؟ تابلوها را کجا بگذاریم؟ آن وقت ناگزیرم جواب بدهم: مهم نیست فعلا بگذارید همینجا. (در صورتی که برایم مهم است آن تابلو را کجا میگذارند و زیر چشمی نگاهشان میکنم)

امیدوارم بغض نکنم و مثل بچه های دبستانی اشکم سرازیر نشود. آخر زشت است. امید دارم بغضم فرو برود و مرا مرد نگه دارد تا دست خداحافظی شان را بفشارم

☘️


سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ |

 

فرار

یچیزی رو که خدا بهتون نمیده اصرار نکنید بده

اون چیزی رو میبینه که شما نمیبینید

☘️


دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ |

 

حضرت حافظ

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

☘️


دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ |

 

تروم عزیز

شاپرک

دوباره پرواز میکنی، فقط امروز استراحت کن

☘️


دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ |

 

مسیر

من میدونم مسیرم اشتباهه

نمیدونم به عقب برگردم بازم این انتخاب رو میکنم یا نه. بازم صبر میکنم یا نه. خدایا جای اشتباه صبر کردم؟ نباید صبر میکردم؟ به نظرم اشتباه نبود. انتخاب های بعد از صبرم اشتباه بود. البته اگه اونها هم نبود، من نمیتونستم تحمل کنم. کیش و مات...

کیش و مات بودم خدا

😭


چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 

قم

وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

بخاطر من اومد قم. اینکارو بخاطر من کرد


چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 

ماه من

ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

☘️


چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 

دور

دستم از دست تو دور

این شروع ماجراست

☘️

خستم یلدا

دلم میخواد دوش بگیرم و یک ماه تمام بخوابم


چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ |

 


مرا کسی نساخت ، خدا ساخت
نه آنچنان که ((کسی می خواست)) که من کسی نداشتم
کسم خدا بود  ؛کس  بی کسان...
"دکتر شریعتی"
رنجم نه دیگر تنهایی که جداییست و اضطرابم نه زاده ی بی کسی  که بی اوئی...
دلی که از بی کسی غمگین است  هر کس را می تواند تحمل کند  هیچکس بد نیست.دلی که  در بی اوئی مانده است برق هر نگاهی جانش را می خراشد...
دکتر هبوط ص 110
خدایا :عقیده ام را ازز دست عقده ام مصون بدار(نیایش -دکتر
خدایا:شهرت -منی را "که می خواهم باشم"قربانی منی  که "می خواهند باشم"نسازد
خدایا:دوست تر میدارم "بزرگواری گول خور "باشم تا  همچون اینان "کوچکواری گول زن"
از نیایش"دکتر

<-BlogEmail->

 

 

 

مهر ۱۴۰۴
شهریور ۱۴۰۴
مرداد ۱۴۰۴
تیر ۱۴۰۴
خرداد ۱۴۰۴
اردیبهشت ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آبان ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
شهریور ۱۴۰۳
مرداد ۱۴۰۳
تیر ۱۴۰۳
خرداد ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
فروردین ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۷
دی ۱۳۹۶
مرداد ۱۳۹۶
تیر ۱۳۹۶
خرداد ۱۳۹۶
فروردین ۱۳۹۶
اسفند ۱۳۹۵
بهمن ۱۳۹۵
دی ۱۳۹۵
آذر ۱۳۹۵
آبان ۱۳۹۵
شهریور ۱۳۹۵
مرداد ۱۳۹۵
آرشيو

 

بیلیف
تولد
تو همانی...
کپی
تامی
بسوزد-بمیرد
معاضدت
دهم مرداد
پروتکل
طناب پوسیده بازپرس

 

زخم دوست
مرد قبیله
ندا،اسماعیل

 

 

RSS 2.0

.: Weblog Themes By Blog Skin :.


اسلایدر

آمارگیر وبلاگ