توصیه کرده اند بلند بنویسم و از آنجا که بدون هیچ دلیلی بعضی توصیه ها به دلم مینشیند، بلند مینویسم فردا آخرین روز حضورم در دفتر است. دفتری که اولین روز کاری ام را در آن شروع کردم. کاراموز بودم با هزار امید و آرزو. با ذوق و شوقی که نمیتوانم توصیفش کنم پس تلاش نمیکنم یک مقنعه بزرگ مشکی سر کرده بودم با مانتوی بلند تیره و کفش هایی شبیه کفش مردانه بند دار. هیچ آرایشی هم روی صورتم نبود. آن روز سرپرستم به گرمی با من برخورد کرد و اتاق ویژه و مجزایی به من داد. انتظار نداشتم از روز اول کاراموزی صاحب اتاق مجزا و دفتر مخصوص خودم شوم. اما خدا هر وقت بخواهد به بنده هایش حال میدهد و آن روز واقعا حال داد و من از ذوق دست به دوربین شدم(کاری که به ندرت انجام میدهم) و از خودم و دفترم هفت هشت تا عکس سلفی گرفتم که بسیار مورد پسندم میباشد. این گذشت و با کوله باری از تجربه با یک عالمه شکست و چند تایی هم پیروزی بزرگ( که نیاز است به خود ببالم) به درجه پایه یک نایل شدم و همان دفتر را برای ادامه روند کار اجاره کردم(زمان کاراموزی اجاره پرداخت نمیکردم). اگر ذوق اجاره کردن آن دفتر پس از پایه یک شدن بیش از روز اول کاراموزی ام نبود، کمتر هم نبود پس در آن روز بزرگ هم چند تایی عکس سلفی خودم را مهمان کردم که وقتی کنار عکس روز اول کاراموزی ام میگذارم جز برقی که از ذوق در چشمانم در هر دو عکس هویدا است، ویژگی های ظاهری ام یک عالم متفاوت است. و فردا... نمیدانم اگر سلفی سوم را بگیرم میشود غم درونش را دید یا نه. راستش را بخواهید دلم میخواهد غمم در عکس مشخص باشد تا هر وقت آن سه سلفی را کنار هم تماشا میکنم یادم بیاید چقدر از روز آخرم در آن دفتر غصه داشتم تابلوها را فردا پایین می آورند و میپرسند کجا بگذاریم؟ من خودم را به نشنیدن میزنم و سرم را گرم کار میکنم و آنها مجبور میشوند بلند تر بپرسند: خانم؟ تابلوها را کجا بگذاریم؟ آن وقت ناگزیرم جواب بدهم: مهم نیست فعلا بگذارید همینجا. (در صورتی که برایم مهم است آن تابلو را کجا میگذارند و زیر چشمی نگاهشان میکنم) امیدوارم بغض نکنم و مثل بچه های دبستانی اشکم سرازیر نشود. آخر زشت است. امید دارم بغضم فرو برود و مرا مرد نگه دارد تا دست خداحافظی شان را بفشارم ☘️
|