شاید به یمن تولد تو حوصله نوشتن دارم، مهربانترین یار غمگین ترین روزهایم... کلیپی میدیدم. یک نفر به بهانه بستن بند کفش هایش گل رز قرمزی را به مردی که روی صندلی نشسته بود داد. نشست بند کفش هایش را بست و بلند شد و به مرد اشاره کرد که گل برای اوست. مرد هاج و واج گل را نگاه میکرد انگار که باور نمیکرد کسی در این دنیا حواسش به هم بوده باور نمیکرد گل گرفته باشد. و بعد از چند ثانیه گریه اش گرفت و اشک هایش را پاک کرد امروز حالم خوب نیست. شاید مثل خیلی از هموطنانم که این روزها این سالها حالشان خوب نیست اما باور کنید شغل ، در حال خوب آدمیزاد خیلی موثر است. امروز عزلم کردند و فکر میکنم بدترین اتفاق کاری یک وکیل (بعد از اینکه موکلش را جلوی چشمانش به زندان ببرند،)عزل شدن است. در کامنت ها یک نفر نوشته بود هر چه بدی کردند اشکالی ندارد تو خوب باش و خوبی کن. خوبی را نکشید. من دیگر به احد الناسی رحم نمیکنم. این حال بد نتیجه رحم کردن به خانواده مضطری بود که خواستم رعایت حالشان را کنم و حالا عزل شدم انقدر بهم ریختم که آن حاچ خانومی را که رفیقم بود و امیدش من بودم و گاه گاهی مشاوره رایگان میگرفت، دست رد به سینه اش زدم. شماره کارتم را فرستادم و گفتم ابتدا حق مشاوره واریز کنید. بعد از اینکار از خودم بدم آمد کلیپ مرد و گل را امشب تصادفا باز دیدم. یادم امد چند سال قبل جشنی برگزار کردند برای تقدیر از وکلای نمونه سال. همه وکلا دعوت داشتند و من هم قرار بود همراه چند همکار دوست به مراسم برویم. شب قبل از مراسم همکارم تماس گرفت و گفت بیمار است و نمیتواند شرکت کند. خلاصه جمعمان بهم ریخت و همه کنسل کردند. من هم با وجود اینکه دوست داشتم در ان مراسم باشم و لباس و کیف و کفشم را هم انتخاب کرده بودم، به یکی از مسئولان اعلام کردم امکان حضور ندارم. نمیخواستم بر خلاف تصمیم اکیپمان عمل کرده باشم اماسجاد میدانست من دوست داشتم در این مراسم شرکت کنم. یکساعت قبل مراسم به من گفت بیا بریم بیرون گشتی بزنیم. گفتم حوصله ندارم گفت با بی حوصلگی بیا لباس راحتی تن کردم و سوار ماشین شدم. مسیر برایم آشنا نبود. پرسیدم کجا میرویم جواب نداد. دو زاری ام افتاد که دارد مرا به مراسم میبرد. عصبانی شدم و گفتم نرو من شرکت نمیکنم. گوش نداد و رفت جلوی درب تالار نگه داشت و گفت برو داخل. من، هم ذوق زده بودم هم جرات رفتن نداشتم. از طرفی سر و وضع و لباسم اصلا مناسب آن مجلس نبود و به اکیپ هم اعلام کرده بودم نمیروم و از طرفی دلم واقعا میخواست بروم سجاد اصرار کرد و من با این فکر که اوکی میروم ردیف های آخر مینشینم. کسی که قرار نیست مرا بین اینهمه وکیل بشناسد و دوستانم هم که متوجه نمیشوند. رفتم و در آخرین صندلی که ممکن بود نشستم. قسمت های مختلف مراسم برگزار شد و رسید به انتخاب وکلای نمونه. اسمشان را صدا میزدند، میرفتند بالا جوایزشان را میگرفتند و من هم مثل بقیه اسم هر کس را صدا میزند تشویق میکردم و با نگاه تا روی سن تعقیبشان میکردم. پنج شش نفر را صدا زدند و به یکباره از بلندگوهای تالار نامم را شنیدم. باورم نمیشد. هاج و واج روی صندلی نشسته بودم که همکاری آمد دستش را به شانه ام زد و گفت یالا بلند شو، حال مرا تصور کنید، ذوق زده، حیرت کرده، با آن لباس های غیر رسمی، و در حالی که میخواستم حضورم سکرت باشد، حالا باید بین آن جمعیت بالا میرفتم و در عکس و فیلم های یادگاری هم که به دست اکیپمان میرسد شرکت میکردم. اما هیچ کدام باعث نشد آن لحاظ شگرف در زندگی کاری ام را از دست بدهم. انرژی مثبت همکاری که من را شناخته بود گرفتم و دلم را به دریا زدم و رفتم و آن لحظه از زیباترین لحظات زندگیم شد. و آنجا یک شاخه گل سرخ هم به دستم دادند. وقتی برگشتم و روی صندلی نشستم عین همان مرد داخل کلیپ، شاخه گل را همچون موجودی عجیب و غریب نگاه میکردم. انگار همه خوشی های دنیا در آن شاخه گل جمع شده بود و من باور نمیکردم الان در دست من است. ان روز من غیر رسمی ترین وکیل بودم که در تمام فیلم و عکس های یادگاری حضور داشت اما نه لباس های غیر رسمی ام برایم مهم بود نه اینکه دوستانم میفهمیدند من در مراسم شرکت کردم. من با یک شاخه گل سرخ بودم و لبخندی از ته دل ☘️ آن شاخه گل را نگه داشتم
|